سرگرمي 20داستان از ملا نصر الدين

وبلاگ ادیب قوچانی مطالب جذاب جالب خواندني اخبارهاي فرهنگي هنري واموزشي علمي فن اوري اينترنت موبايل سلامت اموزش اشپزي جوانان گردشگري ديني فن اوري تحصيلي اعتياد موفقيت ورزشي طب سنتي دعا خانه داري زناشويي والدين موفق اشپزي و....

سرگرمي 20داستان از ملا نصر الدين

20 داستان خنده دار از ملا نصرالدين
شايد بسياري از جوانان بگويند، ملانصرالدين ديگه چيه و اين قصه ها ديگه قديمي شده. ولي بايد گفت كه روايت هاي ملانصرالدين تنها متعلق به كشور ما و يا مشرق زمين نيست. شايد شخصيت او مربوط به دوران قديم است ولي پندهاي او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست.

ملانصرالدين شخصيتي است كه داستان هايش تمامي ندارد و هنوز كه هنوز است حكايات بامزه اي كه اتفاق مي افتد را به او نسبت مي دهند و حتي او را با بسياري از موضوعات امروزي همساز كرده اند.

در كشورهاي آمريكايي و روسيه او را بيشتر با شخصيتي بذله گو و داراي مقام والاي فلسفي مي شناسند. به هر حال او سمبلي است از فردي كه گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است كه با ماجراهاي به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهايي را نيز به ما مي آموزد.

داستان خويشاوند الاغ

روزي ملا الاغش را كه خطايي كرده بود مي زد,
شخصي كه از آنجا عبور مي كرد اعتراض نمود و گفت: اي مرد چرا حيوان زبان بسته را مي زني؟
ملا گفت: ببخشيد نمي دانستم كه از خويشاوندان شماست اگر مي دانستم به او اسائه ادب نمي كردم؟!

داستان دم خروس

يك روز شخصي خروس ملا را دزديد و در كيسه اش گذاشت,
ملا كه دزد را ديده بود او را تعقيب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا نديده ام,
ملا دفعتا دم خروس را ديد كه از كيسه بيرون زده بود به همين جهت به دزد گفت درست است كه تو راست مي گويي ولي اين دم خروس كه از كيسه بيرون آمده است چيز ديگري مي گويد.

داستان خروس شدن ملا

يك روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادي جوان كه در آنجا بودند تصميم گرفتند سر بسر او بگذارند به همين جهت هر كدام تخم مرغي با اورده بودند و رو به ملا كردند و گفتند: ما هر كدام قدقد مي كنيم و يك تخم مي گذاريم اگر كسي نتوانست بايد مخارج حمام ديگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع كرد به قوقولي قوقو! جوانان با تعجب از او پرسيدند ملا اين چه صدايي است بنا بود مرغ شوي!
ملا گفت : اين همه مرغ يك خروس هم لازم دارند!

داستان الاغ دم بريده

يك روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش كثيف شد, ملابا خودش گفت: اين الاغ را با آن دم كثيف نخواهند خريد به همين جهت دم را بريد.
اتفاقا در بازار براي الاغش مشتري پيدا شد اما تا ديد الاغ دم ندارد از معامله پشيمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشويد دم الاغ در خورجين است!؟

داستان مركز زمين

يك روز شخصي كه مي خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسيد: جناب ملا مركز زمين كجاست؟
ملا گفت : درست همين جا كه ايستاده اي؟
اتفاقا از نظر علمي هم به علت اينكه زمين كروي شكل است پاسخ وي درست مي باشد.

داستان پرواز در اسمانها

مردي كه خيال مي كرد دانشمند است و در نجوم تبحري دارد يك روز رو به ملا كرد و گفت:
خجالت نمي كشي خود را مسخره مردم نموده اي و همه تو را دست مي اندازند در صورتيكه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سير مي كنم.
ملا گفت : ايا در اين سفرها چيز نرمي به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چيز نرم دم الاغ من بوده است!

داستان درخت گردو

روزي ملا زير درخت گردو خوابيده بود كه ناگهان گردويي به شدت به سرش اصابت كرد و سرش باد كرد. بعد از آن شروع كرد به شكر كردن
مردي از انجا مي گذشت وقتي ماجرا را شنيد گفت:اينكه ديگر شكر كردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمي داني اگر به جاي درخت گردو زير درخت خربزه خوابيده بودم نميدانم عاقبتم چه بود؟!

داستان قيمت حاكم

روزي ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاكم شهر هم براي استحمام آمد حاكم براي اينكه با ملا شوخي كرده باشد رو به او كرد و گفت : ملا قيمت من چقدر است؟
ملا گفت : بيست تومان.
حاكم ناراحت شد و گفت : مردك نادان اينكه تنها قيمت لنگي حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همين بود و الا خودت ارزش نداري!

داستان قبر دراز

روزي ملا از گورستان عبور مي كرد قبر درازي را ديد از شخصي پرسيد اينجا چه كسي دفن است!
شخص پاسخ داد : اين قبر علمدار امير لشكر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن كرده اند؟!

داستان خانه عزاداران

روزي ملا در خانه اي رفت و از صاحبخانه قدري نان خواست دختركي در خانه بود و گفت : نداريم!
ملا گفت: ليواني آب بده!
دخترك پاسخ داد: نداريم!
ملا پرسيد: مادرت كجاست:
دخترك پاسخ داد : عزاداري رفته است!
ملا گفت: خانه شما با اين حال و روزي كه دارد بايد همه قوم و خويشان به تعزيت به اينجا بيايند نه اينكه شما جايي به عزاداري برويد!

داستان بچه ملا

روي ملا خواست بچه اش را ساكت كند به همين جهت او را بغل كرد و برايش لالايي گفت و ادا در مي آورد, كه ناگهان بچه روي او ادرار كرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خيس كرد.
زنش گفت: ملا اين چه كاري بود كه كردي؟
ملا گفت: بايد برود و خدا را شكر كند اگر بچه من نبود و غريبه بود او را داخل حوض مي انداختم!

داستان ملا در جنگ

روزي ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگي برده بود. ولي ناگهان يكي از دشمنان سنگي بر سر او زد و سرش را شكست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: اي نادان سپر به اين بزرگي را نمي بيني و سنگ بر سر من مي زني؟

داستان نردبان فروشي ملا

روزي ملا در باغي بر روي نردباني رفته بود و داشت ميوه مي خورد صاحب باغ او را ديد و با عصبانيت پرسيد: اي مرد بالاي نردبان چكار مي كني؟ملا گفت نردبان مي فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان مي فروشي؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا كه دلم بخواهد آنرا مي فروشم.

داستان لباس نو

روزي ملا ملا به مجلس ميهماني رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همين جهت هيچكس به او احترام نگذاشت و به تعارف نكرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهاي نواش را پوشيد و به ميهماني برگشت اينبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالاي مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حاليكه به لباسهاي نواش تعرف مي كرد گفت: بفرماييد اين غذاها مال شماست اگر شما نبوديد اينها مرا داخل آدم حساب نمي كردند.

داستان ملا و گوسفند

روزي ملا از بازار يك گوسفند خريد در راه دزدي طناب گوسفند را از گردن آن باز كرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسيد ناگهان ديد كه گوسفندش تبديل به جواني شده است
دزد رو به ملا كرد و گفت من مادرم را اذيت كرده بودم او هم مرا نفرين كرد من گوسفند شدم ولي چون صاحبم مرد خوبي بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشكالي ندارد برو ولي يادت باشد كه ديگر مادرت را اذيت نكني!
روز بعد كه ملا براي خريد به بازار فته بود گوسفندش را آنجا ديد. گوش او را گرفت و گفت اي پسر احمق چرا مادرت را ناراحت كردي تا دوباره نفرينت كند و گوسفند شوي!؟

داستان خانه ملا

روزي جنازه اي را مي بردند پسر ملا از پدرش پرسيد : پدرجان اين جنازه را كجا مي برند؟!
ملا گفت او را به جايي مي برند كه نه اب هست نه نان هست نه پوشيدني هست و نه چيز ديگري
پسر ملا گفت : فهميدم او را به خانه ما مي برند!

داستان داماد شدن ملا

روزي از ملا پرسيدند : شما چند سالگي داماد شديد؟
ملا گفت به خدا يادم نيست چونكه آن زمان هنوز به سن عقل نرسيده بودم!

داستان گم شدن ملا

روزي ملا خرش را گم كرده بود ملا راه مي رفت و شكر مي كرد. دوستش پرسيد حالا خرت را گم كرده اي ديگر چرا خدا را شكر مي كني؟
ملا گفت به خاطر اينكه خودم بر روي آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

داستان دوست ملا

روزي ملا با دوستش خورش بادمجان مي خورد ملا از او پرسيد خورش بادمجان چه جور غذايي است؟
دوست ملا گفت : غذاي خيلي خوبي است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اينكه غذايشان را خوردند و سير شدند بادمجان دلشان را زد به همين جهت ملا شروع كرد به بدگويي از بادمجان و از دوستش پرسيد: خورش بادمجان چگونه غذايي است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همين جهت هر آنچه را كه تو دوست داري برايت مي گويم!

داستان ماه بهتر است

روزي شخصي از ملا پرسيد: ماه بهتر است يا خورشيد!؟
ملا گفت اي نادان اين چه سوالي است كه از من مي پرسي؟ خوب معلوم است, خورشيد روزها بيرون مي آيد كه هوا روشن است و نيازي به وجودش نيست!
ولي ماه شبهاي تاريك را ورشن مي كند, به همين جهت نفعش خيلي بيشتر از ضررش است

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد