حقايق جنگ تحميلي-رشادت هاي تيپ قوچان

وبلاگ ادیب قوچانی مطالب جذاب جالب خواندني اخبارهاي فرهنگي هنري واموزشي علمي فن اوري اينترنت موبايل سلامت اموزش اشپزي جوانان گردشگري ديني فن اوري تحصيلي اعتياد موفقيت ورزشي طب سنتي دعا خانه داري زناشويي والدين موفق اشپزي و....

حقايق جنگ تحميلي-رشادت هاي تيپ قوچان

به گزارش افكارنيوز، سرهنگ جانباز «علي قمري» تنها بازمانده‌ي ۱۹ نفر از افسران گردان دژ خرمشهر است؛ او در آغاز تهاجم همه‌جانبه عراق عليه كشورمان، به‌عنوان فرمانده منطقه در كنار همرزمانش مشغول به دفاع از حريم كشور بود؛ گرداني كه بر طبق قاعده نظامي بايد ظرف ۴۸ ساعت با نيروهاي تازه‌نفس تعويض مي‌شد، با كمك نيروهاي مردمي (بسيجي و پاسدار) و تجهيزات محدودي كه داشت، از سر وطن‌پرستي، غيرت و مردانگي ۳۴ روز در مقابل متجاوز افسارگسيخته ايستادگي كرد.

سرهنگ قمري كه دوره‌هاي آموزشي نظامي ازجمله تكاوري كوهستان، رنجر، چترباز، چريك، گريلا، جنگ‌هاي نامنظم را در بالاترين سطح حرفه‌اي گذرانده و به‌عنوان استادي مجرب به هزاران نفر نيز اين آموزش‌ها را ارائه داده است، داراي افتخاراتي همچون ۵۱ سال خدمت صادقانه در ارتش، ۹۸ ماه خدمت در جبهه، حضور در عمليات‌هاي مختلف و مجروحيت و جانبازي است.

سرهنگ قمري جزو اولين اساتيد ارتش و هم‌دوره شهيد سرلشكر آبشناسان است، كه در طول خدمت خود بيش از ۵۰ هزار نفر از نيروهاي ارتشي، بسيجي، و پاسدار را آموزش داده است.

وي معتقد است از زمان حضور خود در منطقه خرمشهر ضمن سر و سامان دادن به اوضاع منطقه، تمامي تحركات دشمن بعثي را رصد كرده، چندين بار به‌صورت داوطلبانه جهت اجراي عمليات شناسايي به داخل خاك عراق نفوذ كرده، و گزارش‌هاي متعددي از آمادگي صداميان براي حمله به ايران، و حضور گسترده يگان‌هاي زرهي و توپخانه‌اي دشمن بعثي در نزديكي مرزهاي ايران را در مقاطع مختلف زماني به مسئولان ذي‌ربط ارائه داده است. به گفته سرهنگ قمري، تمامي اسناد اين مكاتبات در لشكر ۹۲ زرهي خوزستان موجود است.

مقاومت جانانه سرهنگ قمري و نيروهاي دلاور دژ خرمشهر باعث شد تا صدام پس از گذشت هفت روز از آغاز رسمي جنگ، ۸ نفر از فرماندهان خود را به علت هدر دادن نيرو، هزينه، وقت و عدم پيشروي قابل توجه در مقابل اندك نيروهاي ايراني، اعدام كند.

وي حضور تكاوران نيروي دريايي ارتش را در جنوب خرمشهر را يكي از عوامل مهم مقاومت ۳۴ روزه عنوان كرد و افزود: نيروهاي بعثي كه پس از گذشت ۲۰ روز نتوانستند در مقابل اندك نيروهاي خرمشهر به موفقيت دست يابند، با كمك ستون پنجم محورهاي حمله به خرمشهر را از چهار به هشت محور افزايش داده، و به اين ترتيب نيروهاي مقاومت را كه با كمبود نيرو و تجهيزات مواجه بودند تحت فشار قرار داده و مجبور به عقب‌نشيني كردند.

سرهنگ قمري كمك رزمي مردم در مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر را ارزشمند، اما كم تاثير عنوان كرد و در اين رابطه گفت: عدم آموزش نظامي مردم باعث شده بود تا امر دفاع از خرمشهر تاثير چنداني نداشته باشد.

وي همچنين روحيه رزمي و سلحشوري نيروهاي مردمي بسيج و سپاه را قابل تقدير عنوان كرده و مي افزايد: وقتي كه مي‌ديدم نوجوان ۱۳ ساله با «كوكتل مولوتُف» به سمت تانك‌هاي متجاوز حركت مي‌كند، به ايراني بودن خود افتخار مي‌كردم.

وي مهمترين دلايل عدم كمك‌رساني به نيروهاي مقاومت خرمشهر را خروج اختيارات از دست ارتش و تمركز آن در نزد سياسيوني همچون بني‌صدر عنوان كرده و مي‌افزايد: اگر خيانت بني‌صدر در توزيع تجهيزات و تزريق نيرو به مدافعان خرمشهر نبود، حتي يك وجب از خاك اين شهر به اشغال صداميان در نمي‌آمد.

وي كه در جريان مقاومت ۳۴ روزه دو مرتبه با بني صدر ملاقات داشته است، وي را خائن به امام(ره) و انقلاب دانسته و در اين رابطه مي‌گويد: بني‌صدر هيچ‌گونه توجهي به خواسته‌هاي ما نمي‌كرد و مهمتر اينكه تيپ قوچان را در استان خوزستان مستقر كرد، اما اجازه ورود آن را به خرمشهر نداد.

سرهنگ قمري ۷۳ ساله كه ۵۱ سال است لباس ارتش را بر تن دارد، در خصوص وضعيت جسماني خود مي‌گويد: از ناحيه ريه شيميايي هستم، چشم چپم مصنوعي است و "سرخ رگ، و سياه‌رگ‌هاي پاي چپم و از نوعي پلاستيك است، و تاكنون جهت تخليه تركش سه مرتبه مورد جراحي قرار گرفته‌ام.

وي معتقد است: استقامت ۳۴ روزه خرمشهر باعث شكست راهبرد صدام براي تسخير سه روزه خوزستان و هفت روزه تهران شد؛ چون اين ايستادگي باعث شد نيروهاي كمكي اعم از لشكر زاهدان، خرم‌آباد، مشهد، تيپ گرگان و تيپ ۵۸ ذوالفقار و تيپ ۵۵ هوابرد و... به كمك ما بشتابند؛ و در كل ۵۵ درصد خرمشهر سقوط كرد و ۴۵ درصد آن دست ما بود.

سرهنگ قمري در گفت‌وگو با دفاع پرس به تشريح چگونگي مقاومت ۳۴ روزه مدافعان خرمشهر و وقايع دوران دفاع مقدس پرداخته است، كه آن را در ادامه مي‌خوانيم:

* حمله عراق به ايران/ دفاع جانانه و عقب راندن نيروهاي عراقي در دومين روز از آغاز رسمي جنگ

از اولين ساعات روز ۳۱ شهريور ۵۹ عراق به‌طور علني فعاليت مي‌كرد؛ سيم خاردار مرزي را كه سه رديف بودپشت سر گذاشته، تانك‌هايش از سنگرها بيرون آمده، و ۲۰۰ متر پشت مرز آماده ي حركت بودند. ساعت ۱۱ صبح يكي از درجه‌داران ژاندارمري خود را به گروهان من رساند و آرايش نظامي عراقي‌ها را اطلاع داد. ساعت يازده و نيم گروهبان وظيفه خودم همين خبر را به ما رساند، و به دنبال آن يكي از برادران غير نظامي كه در يگان من مشغول خدمت بود آمد و گفت «جناب سروان رستمي (فرمانده پاسگاه حدود) گفتند هر چه زودتر خودتان را به محل ما برسانيد»؛ ستوان زارعيان كه در كنار من بود، گفت «من مي‌روم و تو يگان را ساماندهي كن.»

بلافاصله به طرف سرپرست تانك‌ها رفتم، وضعيت را به آنها گفتم و از آنها خواستم تا آماده باشند. سرپرست تيم تانك دستورات لازم را صادر كرد، و تانك‌هاي چيفتن را بلافاصله گلوله‌گذاري كرده و به طرف موضع رفتند.

سرپرست تيم تانك به من گفت: جناب سروان قول مي‌دهم اگر صد تانك هم به طرف ما حركت كنند با همين پنج دستگاه تانك حسابشان را برسيم.

من هم آنها را تشويق كردم. به تجربه مي‌دانستم كه اين چيفتن‌ها با حجم بزرگي كه دارند زود مورد هدف قرار مي‌گيرند؛ ولي به روي خود نياوردم. مخصوصا كه در موقع آرايش آن‌ تانك‌ها ساير پرسنل يگان من هم همان‌جا بودند.

حالا آن چه كه از ۴ ماه پيش گفته بوديم به مرحله اجرا درآمده بود؛ پرسنل گروهان ۱ و ۲ همه آماده‌ي شليك با ژ۳ و تفنگ ۱۰۶ و آرپي جي، و تيم‌هاي شش نفره آماده آغاز عمليات بودند. بلافاصله درجه‌دار رابط توپخانه شهرضا را احضار و توصيه‌هاي لازم را به او كرده و از او خواستم با بي‌سيم به فرمانده بالاتر خود اطلاع بدهد.

ساعت يك ظهر تعدادي لودر و بولدوزر عراقي به حركت درآمدند و پشت سر آن‌ها تانك‌هاي بعثي نيز حركت كرده و به لب مرز آمدند، لودرها زمين را تا عمق يك متري مي‌كندند و مين‌ها را جمع مي‌كردند و به چپ و راست مي‌ريختند و به اصطلاح معبر باز مي‌كردند؛ در منطقه‌اي از مرز كه من حضور داشتم به محض عبور نخستين تانك از مرز، آن را با تفنگ ۱۰۶ هدف گرفته و منهدم كردم. ساير نيروها نيز با ۱۰۶ به شكار تانك ها پرداختند؛ اما با توجه به طول مرز دو كشور و گستردگي منطقه درگيري، تانك‌هاي عراقي از معبرها گذشتند و در داخل خاك ايران آرايش نظامي گرفتند و پشت سر آنها توپخانه عراق مستقر شد. حالا خودم در منطقه‌اي بودم كه بدون دوربين قضايا را مشاهده مي‌كردم. با خود گفتم اگر عراق با اين تجهيزات به ما حمله كند مي‌تواند با سرعت ۵۰ تا ۱۰۰ كيلومتر در ساعت تا مركز ايران پيش برود، و ما كه براي ۴۸ ساعت دفاع سازماندهي شده‌ايم حتي نمي‌توانيم ۴۸ ثانيه آنها را متوقف كنيم.

ساعت ۲ بعدازظهر بود كه در يك لحظه آسمان سياه شد، ابتدا فكر كرديم كلاغ‌هاي منطقه آسمان را پر كرده‌اند؛ ولي لحظاتي بعد ديديدم كه هواپيماهاي سياه رنگ عراقي از بخش‌هاي مختلف از بالاي سر ما رد شدند و به طرف خرمشهر و آبادان رفتند.

در آن لحظه مانتوانستيم حتي يك گلوله ضد هوايي به طرف آنها شليك كنيم، و فقط تماشا مي‌كرديم؛ آنها آنقدر پايين پرواز مي‌كردند كه چهره خلبانان كاملا مشخص بود.

هواپيماها به طرف ايران پرواز كردند، دقايقي بعد صداي انفجارهاي مهيب فضاي منطقه را گرفت و پشت سر آنها هواپيماها مجددا به بالاي سر ما آمدند و اين بار تعداد زيادي از بمب‌هاي خود را به طرف دژها ريختند.

گلوله‌هاي عراقي به شدت روي سرمان مي‌ريخت و ما به سختي مي‌توانستيم تا نزديكي دژ مركزي برويم، و در آنجا متوجه شديم كه دژ مركزي هم ثبتِ تير شده است و از هر طرف به سوي آن گلوله مي‌بارد. در اين حين صداي سروان اسماعيل زارعيان در بي‌سيم پيچيد كه مي‌گفت شديدا درگير است. من هم وضعيتم را اطلاع دادم و گفتم كه مجبورم به دژ شماره يك برگردم. ديگر صداي زارعيان قطع شده بود، و ما مجددا به طرف دژ گروهان يك برگشتيم. در آن لحظه زارعيان لااقل يك جيپ داشت، ولي من جيپم را براي انتقال مجروحان داده بودم و هنوز راننده برنگشته بود.

وقتي به دژ گروهان يك نزديك شدم، نيروهاي عراقي به كمتر از صد متري آن رسيده بودند. در وضعيت سختي قرار داشتم؛ ديگر نه دژ خودمان را داشتم و نه دژ مركز را. بهترين كار اين بود تا نيروها را به طرف مقر فرماندهي گروهان احتياط در پل نو هدايت كنم. هنگامي كه به پل رسيدم زارعيان و نيروهايش را ديدم كه با سرو وضعي آشفته در پشت خاكريز مستقر شده‌اند، كشته و زخمي بسياري داده بوديم و بيمارستان‌هاي شهر مملو از مجروح بود، و بيمارستان‌هاي شخصي هم نظاميان را نمي‌پذيرفت. وضعيت بغرنج و طاقت‌فرسايي بود. با زارعيان به مشاوره نشستم و در اين لحظات ستوان ايازي هم به جمع ما اضافه شد. آخرين وضعيت يگان‌هاي ما اين بود كه تعدادي از نيروهاي ما در اطراف نخلستان‌هاي شلمچه و بالاتر از پل نو به كمين نشسته‌اند، و تعدادي هم هنوز نرسيده‌اند. ناگهان زارعيان بلند شد و گفت: من بايد برم بچه‌ها را به اين طرف بياورم، و بدون معطلي سوار جيپ شد و به طرف عراقي‌ها رفت، هنوز خيلي از پل نو دور نشده بود كه عراقي‌ها متوجه او شدند و او را به گلوله بستند. زارعيان بي اعتنا به گلوله‌ها به داخل نخلستان رفت و از ديد دشمن پنهان شد. حدود ۲۰ دقيقه بعد ناگهان متوجه شديم كه يك دستگاه جيپ با حدود ۱۵ نفر به طرف ما مي‌آيد، بلافاصله به اطرافيان آماده‌باش داديم و لحظاتي بعد زارعيان را ديديم كه آن همه نيرو را جمع كرده و به پل نو آورده است.

* تك موفق شبانه و انهدام يگان زرهي دشمن


بعد از اين جريان دوباره با زارعيان به مشاوره نشستيم و در نهايت تعدادي از پرسنل كادر را به پادگان دژ فرستاديم كه براي ما تفنگ ۱۰۶ سوار بر جيپ و مهمات بياورند. خوشبختانه مسئولان گردان اين بار بدون معطلي ۱۰ دستگاه جيپ مجهز به ۱۰۶ و مقداري مهمات را در اختيار ما قرار دادند؛ همه ما با ديدن مهمات انرژي دوباره گرفتيم. زارعيان دستش را روي يك تفنگ ۱۰۶ گذاشت و گفت "اگر اينها را ديروز به ما داده بودند ما از دژها عقب‌نشيني نمي‌كرديم"

پس از آن برنامه‌ريزي براي حمله را آغاز كرديم، هنوز هوا تاريك و روشن بود كه به سمت عراقي‌ها يورش برديم. اين بار با تجهيزاتي كه داشتيم مي‌توانستيم چندين گروه را در كنار خود فعال كنيم؛ يعني از چهار طرف به سمت عراقي‌ها يورش برديم، و حتي خود زارعيان هم به پشت سر عراقي‌ها رخنه، و شروع به شكار تانك كرد. در اين وضعيت، عراقي‌ها كه در حالتي بين خواب و بيدار متوجه حمله ما شدند فورا شروع به عقب‌نشيني كردند، و خوشبختانه با هدف‌گيري خوبي كه داشتيم تانك‌هاي زيادي را منهدم كرديم.

توپخانه عراقي‌ها غير ارادي و بي‌هدف شليك مي‌كرد و ما موفق‌تر بوديم و مجبورشان كرديم تا عقب‌نشيني كنند. ما از پس يك يورش شبانه، شلمچه ايران و سپس شلمچه عراق را به تصرف درآورديم؛ و يكي از پرسنل گروه زارعيان پرچم ايران را بر فراز پاسگاه عراق برافراشت.

با روشن‌تر شدن هوا دريافتيم كه تانك‌هاي تيپ ۳۷ از لاك دفاعي درآمده و در حال درگيري با واحدهاي زرهي دشمن هستند، كه حاصل اين درگيري به آتش كشيدن ده‌ها تانك عراقي و انهدام سه تانك خودي بود؛ و همين امر باعث شد كه عراقي‌ها تا روز سوم آغاز رسمي جنگ ۳۰۰ متر به پشت مرز خود، به همان مواضع قبلي يعني پشت خاكريزهاي خود برگردند.

اين در حالي بود كه عراق تخمين زده بود كه ۲۴ ساعته كل خرمشهر را بگيرد و اين پيغام را مرتب در راديو خود اعلام مي‌كرد، اما نتوانست و ما وقتي كه به اين موفقيت دست يافتيم به اين فكر افتاديم كه در روزهاي آتي چگونه از شهر دفاع كنيم؛ چون براي ما روشن بود كه عراق با اين همه تجهيزات ساكت نخواهد نشست.
يكي از سربازان (گروهبان محبي) كه در آشپزخانه دژ خدمت مي‌كرد، پس از اطلاع از پرواز يك بالگرد عراقي بر فراز دژ و در حالي كه بالگرد به‌منظور انجام شناسايي آماده فرود در دژ بود، آن را با آر پي جي هدف قرار داد، كه منجر به انهدام بالگرد و هلاكت سرنشينان آن شد. ساعت پنج بعد از ظهر روز هفتم اين واقعه محقق شد.

ما (نيروهاي ارتش) تا روز بيستم جنگ حتي يك اسير هم نداديم. اما از روز سوم به بعد از عراقي‌ها هر روز اسير و همچنين تجهيزات مختلف به غنيمت مي‌گرفتيم.

از روز چهارم به بعد عراقي‌ها باز هم به داخل مرزهاي ما پيشروي داشتند، اما دفاع همچنان ادامه داشت و ما تا شب هفتم توانستيم عراقي‌ها را در حد فاصل ۱۰ كيلومتر از سمت راست شلمچه و به فاصله ۱۵۰ متر پشت نوار مرزي عقب برانيم.

* موضع پدافندي عراق در نهمين روز از محاصره خرمشهر


پس از سقوط دژ هفدهم، نيروهاي بعثي كه در اين محور دست به تهاجم زده، و ديگر هيچ مدافعي را پيش روي خود نمي‌ديدند مستقيما وارد «ايستگاه حسينيه» و سپس به دو بخش تقسيم شدند؛ بخشي از آن‌ها به سوي خرمشهر رفتند و بخشي ديگر نيز راهي اهواز شده، و در منطقه‌اي با فاصله پنج كيلومتر از اين شهر مستقر شدند.

در پي اين تحركاتِ عراقي‌ها، تيپ يك ارتش جمهوري اسلامي و لشكر ۲۱ حمزه به مقابله با متجاوزان بعثي پرداختند، و آن‌ها را تا ۱۵ كيلومتري منطقه «دُب حَردان» عقب راندند. بعثي‌ها پس از اين عقب‌نشيني، در منطقه مذكور حالت پدافندي به خود گرفته و تا زمان اجراي عمليات بيت‌المقدس در آنجا حضور داشتند.

تا نهمين روز جنگ، عراق همه جبهه‌هاي خود را پدافندي كرد؛ چون به دليل اعزام تعدادي از نيروهاي ارتش از شهرهايي مثل تهران، زاهدان و مشهد به منطقه، بعثي‌ها ديگر نمي‌توانستند به پيشروي خود ادامه دهند.

* آموزش نيروهاي مردمي در جريان درگيري و مقاومت


نيروهاي مردمي نيز در برخي مناطق به كمك ما آمدند، اما چون آموزش لازم را نديده بودند نمي‌توانستند كمك چنداني كنند؛ مثلا برخي از اين نيروها هنگام شليك موشك آر.پي.جي، قبضه آن را روي سينه خود قرار مي‌دادند كه به محض چكاندن ماشه، در اثر خروج گاز حاصل از شليك موشك، به شهادت مي‌رسيدند، و خود من شاهد چندين نمونه از اين اتفاقات بودم.

تعدادي از دانشجويان دانشگاه افسري ارتش را براي آموزش نيروهاي مردمي به‌كار گرفتيم، و امير سرلشكر حسني سعدي معاون هماهنگ‌كننده سابق ستاد كل نيروهاي مسلح نيز از كساني بود كه در مسجد خرمشهر به مردم عادي آموزش مي‌داد.

* اعدام ۸ نفر از فرماندهان بعثي يك هفته پس از آغاز رسمي جنگ


صدام يك هفته پس از ادامه درگيري در خرمشهر به علت عدم پيشروي مورد نظر، هشت تن از فرماندهانش از سطح گردان تا معاون لشكر را اعدام كرد؛ زيرا آن‌ها در جلسات پيش از آغاز جنگ، به صدام قول داده بودند خرمشهر را پنج ساعته فتح كنند.

وي همچنين سرلشكر عبدالرحمن رشيد تكريتي را به فرماندهي سپاه سوم عراق منصوب كرد، و دستور داده بود كه يا نيروهاي عراقي بايد پيشروي كنند و يا در صورت عقب‌نشيني منتظر اعدام باشند.

* حمله عراقي‌ها به ماكت خرمشهر


سرگرد عراقي «عبدالمجيد قادر محمد» هنگامي كه به اسارت نيروهاي ايراني درآمد گفت كه «ما (عراقي‌ها) حدود سه چهار ماه قبل از آغاز جنگ، در شرق ناصريه، ماكتي از خرمشهر را درست كرده بوديم، كه از فاصله ۱۷ كيلومتري به آن حمله مي‌كرديم و نيروهايي را نيز در قالب مدافع مستقر كرده بوديم كه در مقابل حملات ما از اين شهر (ماكت خرمشهر) دفاع مي‌كردند؛ كه در نهايت پس از اين جنگ و گريز، ما موفق مي‌شديم سه ساعته شهر را فتح كنيم. قولي كه فرماندهان ما به صدام دادند اين بود كه با احتساب نهايتا ۲ ساعت مقاومت بيشتر توسط گردان دژ، خرمشهر را حداكثر در مدت زمان پنج ساعت فتح كنند.»

* ماجراي اسارت ۱۶ ساعته و گريختن از دست بعثي‌ها


ساعت ۹ شب سوم مهر ماه به همراه استوار محمد كريمي، و شهيد اسماعيل زارعيان و شش نفر از نيروهاي ژاندارمري وارد پاسگاه خَيّن شديم. قصد داشتيم يك گروه آر پي جي زن تشكيل داده، و از سمت جاده‌ي خاكي كه جاده اي مشترك بين ايران و عراق بوده، به پشت عراقي ها نفوذ كرده و حدود ۶۰ تانك عراقي را كه در آن منطقه مستقر بود، از پشت مورد هدف قرار دهيم.

در گير و دار آماده شدن براي اجراي اين نقشه بوديم كه عراقي‌ها به‌صورتي غافلگير كننده وارد پاسگاه شده و پس از دو سه بار تيراندازي هوايي، فرياد زدند «قُف» (ايست).

اينگونه ما به اسارت عراقي‌ها در آمديم و آن‌ها ما را به سوي جزيره «بوارين» بردند. من در مسير به سروان كاشاني فرمانده ژاندارمري پيشنهاد فرار دادم؛ اما او به من گفت «ما مثل شما تكاوران ارتش نيستيم و توانايي اين كار را نداريم»؛ لذا فقط من و كريمي و زارعيان گريختيم. نحوه فرار ما اين‌گونه بود كه قرار گذاشتيم وقتي به نخل‌ها رسيديم و من به‌عنوان علامت آغاز نقشه فرار، سرفه كنم، و سپس از خودرو به پايين بپريم و ميان نخل‌ها بدويم. عراقي‌ها كه شايد مي‌ترسيدند بقيه اسرا هم فرار كنند، خودروي حامل اسرا را متوقف نكردند، و به مسيرشان ادامه دادند؛ البته از داخل خودرو خيلي به سمت ما تيراندازي كردند، اما اراده خداوند بر اين بود كه زنده بمانيم.

ما حدود ۱۵۰ متر ميان نخل‌ها دويديم؛ سپس دست‌هاي يكديگر را باز كرديم و پس از شناسايي محل استقرار نيروهاي خودي و دشمن، به سمت مواضع خودي حركت كرديم. ميانه راه به نهري رسيديم كه پساب‌هاي خرمشهر به آن سرازير مي‌شد. مجبور شديم از اين نهر عبور كنيم. نزديكي نيروهاي خودمان رسيده بوديم كه آن‌ها ما را هدف گرفته و با تصور اينكه عراقي هستيم، به سوي ما تيراندازي كردند. سرانجام با دادن علامت، توانستيم آن‌ها را متوجه اشتباه‌شان كرده و خود را به نيروهاي دژ برسانيم.

* استقرار تيپ قوچان در اهواز/ آقاي بني صدر به داد ما برس!


تا روز ششم من فقط شش خودروي شخصي در اختيار داشتم كه از آن‌ها براي شليك گلوله‌هاي تفنگ ۱۰۶ بهره مي‌بردم، اما روز هفتم حدود ۳۸ دستگاه خودرو ديگر نيز در اختيار ما قرار گرفت، تا بتوانيم تفنگ‌هاي ۱۰۶ را بر آن‌ها نصب كنيم. گلوله تفنگ ۱۰۶ تا ۲۷ سانتي‌متر درون فولاد نفوذ مي‌كند، و عراقي‌ها به همين دليل از مواجهه با اين سلاح وحشت داشتند.

روز پنجم مهر خبر رسيد كه تيپ قوچان وارد اهواز شده تا به نيروهاي خرمشهر كمك كند. با شنيدن اين خبر خوشحال شديم و روحيه گرفتيم.

از سوي ديگر به دستور بني صدر كه آن زمان فرمانده كل قوا بود، تيپ قوچان در منطقه‌اي از اهواز به نام "فولي آباد" مستقر شد، و بني صدر هم گفته بود «تا زماني كه دستور نداده‌ام اين نيروها حق حركت ندارند»؛ و اتفاقا تا زمان سقوط خرمشهر يعني مدت ۳۴ روز مقاومت، تيپ قوچان در همان منطقه «فولي‌آباد» ماند و هواپيماهاي عراقي نيز آن‌ها را بمباران مي‌كردند. بعد از سقوط خرمشهر اين نيروها در تاريخ هشتم آبان ۵۹ وارد آبادان شدند.

روز هفتم، بني‌صدر به ستاد پادگان دژ آمد؛ حضرت آيت‌الله خامنه‌اي، شهيد جهان‌آرا، شهيد فلاحي، و شهيد كلاهدوز، هم بودند. من و شهيد مرتضوي سوار جيپ شده و به پادگان رفتيم.

هنگامي كه به اتاق جلسه رسيدم به بني صدر گفتم «آقاي بني صدر! به داد ما برس»؛ او فقط نگاه مي‌كرد، اما اصلا توجهي نمي‌كرد.

من با صداي بلند حرف‌هايم را تكرار كردم. بني‌صدر از شهيد فلاحي درباره ما پرسيد؛ ما درخواست خودرو و تجهيزات داشتيم كه در نهايت به ما گفت «برايتان هواپيما مي‌فرستم» (به‌منظور پشتيباني هوايي از مدافعان خرمشهر).

جلسه تمام شد و ما برگشتيم و به نيروها اطلاع داديم كه بني صدر چه قولي داده و آن‌ها نيز خوشحال شدند. ساعت ۱۱ صبح بود كه ديديدم چهل پنجاه فروند هواپيما از ماهشهر به سمت اهواز مي‌آيند. نيروها كه به اشتباه و بنا بر قول بني‌صدر گمان مي‌كردند اين هواپيماها خودي هستند از ديدن هواپيماها به خوشحالي پرداختند؛ اما هواپيماها كه عراقي بودند ما را بمباران كردند، كه ۷۵ نفر از نيروهاي تحت امر من در همان لحظات نخست بمباران به شهادت رسيدند.

در پي اين بمباران، اجساد تعداد بسياري از شهدا قابل شناسايي نبود، و نيروهايي كه مشغول دفن قطعه‌هاي به جا مانده از بدن شهدا بودند هر قطعه را بدون اينكه بدانند متعلق به بدن كدام همرزم‌شان است دفن مي‌كردند.

* ماجراي درگيري با محافظ بني صدر/ لگدي كه براي دفاع از وطنم خوردم

روز نهم فهميديم كه بني صدر دوباره به پادگان آمده. من و استوار كريمي هم به پادگان دژ رفتيم. عراقي‌ها پادگان دژ را با توپ ۱۳۰ ميلي‌متري و سلاح "خمسه خمسه" هدف گرفتند كه بني‌صدر رنگش (از شدت ترس) زرد شد، و مقصد خود را به فرمانداري تغيير داد.

ما هم به فرمانداري رفتيم و من كه شاهد پرپر شدن نيروهايم و بدقولي بين‌صدر بودم خطاب به بني صدر داد و فرياد كردم؛ كه يكي از محافظانش گفت «اين فرد ديوانه است» و سپس دستور داد مرا از آنجا بيرون كنند. من اصرار به صحبت با بني صدر داشتم، اما آن محافظ، لگد بسيار محكمي به پاي من زد. تير و تركش‌هاي بسياري در زمان جنگ به بدن من اصابت كرد، اما درد اين لگد را هرگز فراموش نمي‌كنم؛ قصد داشتم با كلت اين فرد را هدف بگيرم كه شهيد فدايي دستم را گرفت. به او گفتم "جناب سرهنگ! اين‌ها دارند خيانت مي‌كنند؛ بگذار اين‌ها مرا زنداني و اعدام كنند تا من ديگر شاهد كشته شدن نيروهايم نباشم". حضرت آقا (مقام معظم رهبري) كه به‌عنوان نماينده امام خميني(ره) در آنجا حاضر بودند خطاب به بني صدر گفتند "گردان دژ به خوبي در حال دفاع است، و زياد هم تلفات مي‌دهد؛ آقاي بني صدر! خواهش مي‌كنم اين‌ها را كمك كنيد."؛ اما بني صدر اصلا به حضرت آقا نگاه هم نكرد و به ايشان هيچ جوابي نداد.

* توصيه‌اي كه حضرت آقا به من كرد/ خدا را در نظر بگير و پيام‌هاي امام را آويزه گوش كن

در آن وضعيت وقتي كه حضرت آقا شرايط و ناراحتي مرا ديد به من گفتند «شما امام را قبول داريد؟»؛ گفتم «بله»؛ سپس گفتند «اسلام و انقلاب را قبول داريد؟»؛ گفتم «بله»؛ بعد گفتند «پس خدا را در نظر بگير و پيام‌هاي امام را هم آويزه گوش كن، مطمئن باش كه موفقيت از آن شماست.»

من نمي‌دانم آقاياني كه بني صدر را خائن نمي‌دانند چه توجيهي براي عدم انتقال تيپ دوم لشكر ۹۲ زرهي به سوسنگرد دارند؟ تيپ دومي كه بدون استفاده در آن منطقه حضور داشت، چرا نمي‌بايد در آن بحبوحه كه سوسنگرد و اهواز در حال سقوط هستند نبايد وارد كارزار شود؟

شما يقين داشته باشيد اگر اين تيپ با اصرار و تاكيد رهبر معظم انقلاب در ساعت ۲ نصف شب وارد عمل نشده بود و تا ۹ صبح سوسنگرد را آزاد نمي‌كرد، اهواز در هجدم آذر ماه سقوط مي‌كرد؛ و چون ما در آن بخش نيروي دفاع كننده‌اي نداشتيم قطعا دومينوي سقوط تا اهواز ادامه مي‌يافت.

سوال ديگر اين است كه اگر بني‌صدر خائن نبود پس چرا تيپ قوچان را ۴۵ روز در منطقه نگه‌داشت و اجازه ورود به خرمشهر جهت دفاع را نداد؟! حتي وقتي ديديم، در پي درخواست‌هاي مكررمان، نيروي كمكي براي ما نمي‌فرستند، گفتيم «حداقل تجهيزات تيپ قوچان را در اختيار ما قرار دهيد تا در برابر دشمن بتوانيم استفاده كنيم.»


* بني صدر ماشين در اختيار ما نگذاشت/ مجروحين را با گاري جابه جا مي‌كرديم


من حرفم اين بود كه حداقل خودرو و توپ و تانك اين واحد را در اختيار ما قرار بدهند، چون وضعيت ما بسيار اسفبار بود؛ به‌طوري كه نيروها با فرغون، بدن‌هاي تكه‌پاره شده و غرق به خون جوانان را جابه جا مي‌كردند، و در مواقعي كه تعداد مجروحان زياد بود، با گاري ميوه‌فروشي ده‌ها مجروح و زخمي را به درمانگاه‌ها مي‌برديم، كه گاهي بين راه «خمسه خمسه» به آن اصابت مي‌كرد و چيزي از آنها باقي نمي‌ماند؛ (در اينجا بغض گلوي فرمانده پادگان دژ خرمشهر را گرفت و قطرات اشك از چشمانش جاري شد) خيانت بالاتر از اين كه علي‌رغم وجود صدها خودرو در استانداري، كه مي‌شد از آن‌ها براي انتقال مجروحان و يا بكارگيري تفنگ ۱۰۶ استفاده كرد، اجازه استفاده از اين خودروها به ما داده نشد، و ما به خاطر كمبود خودرو و تجهيزات، موفق به انتقال مجروحان خود به مراكز درماني نبوديم، و بعثي‌ها ۲ هزار و ۶۰۰ مجروح ما را با زدن تير خلاص به شهادت رساندند، و يا زير شني تانك‌هاي‌شان له كردند.

* ورود دانشجويان به خرمشهر/ من به افسر تكاور و درجه‌دار نياز دارم

تا روز شانزدهم مهر، دشمن نتوانست از «پل نو» عبور كند، اما از طرف ديگر تا سه كيلومتري پليس راه آمده بودند. روز هفتم، جناب سروان تهمتن فرمانده گردان دانشجويي به همراه جناب سروان فروان -كه در حال حاضر از اميران پدافند هوايي و مشاور فرمانده است- ۲۶۰ نفر از دانشجويان دانشكده افسري را نزد ما آوردند. امير فراوان در آن دوره ارشد دانشجويان بود، و به من گفت «شما هر تعدادي كه دانشجو نياز داشتيد به سروان تهمتن بگوييد تا در اختيار شما قرار دهد»؛ من ناراحت شدم و گفتم كه «مگر اينجا مي‌خواهيم نقاشي كنيم كه براي ما دانشجو آورديد؟ من به افسر، درجه‌دار و تكاور نياز دارم، اينجا معركه جنگ است، نه خانه فرهنگ.»

من به سرگرد حسني سعدي و شهيد اقارب‌پرست پيشنهاد دادم كه دانشجويان را در منطقه پشت «كوته‌شيخ» مستقر كنند؛ چون بعثي‌ها از آن منطقه احساس خطر نمي‌كنند، آنجا را كمتر مورد حمله قرار مي‌دهند. دانشجويان اگر با تفنگ ژ۳ به اينجا بيايند در برابر تانك كاري از پيش نخواهند برد، لذا بهتر است در همان‌جا بمانند و آموزش‌هاي لازم را ببينند، و در صورت نياز به‌كارگيري شوند.

* تشكيل گروه‌هاي دفاعي با كمك دانشجويان


گروه‌هايي دانشجويي با قابليت‌هاي مختلف شكار تانك، رزمي و غيره تشكيل شد؛ و امير فراوان آموزش‌هاي لازم را مبتني بر نياز ارتش به آنها مي‌داد. هر ۲۰۰ متر بين راه يك رابط تا مسجد جامع گذاشته بوديم، و هنگامي كه نياز به نيرو داشتم «فراوان» را صدا مي‌كردم و مي‌گفتم يك گروه ۱۰ نفره و گروه ظرف چند دقيقه وارد عمل مي‌شد.

در واقع ۲۸ گروه دانشجويي داشتيم كه در ۲۸ نقطه با دشمن درگير شده بودند؛ اين گروه‌ها كه با ۱۰۶ و آرپي جي به مقابله با تانك‌هاي دشمن مي‌پرداختند از بخش‌هاي مختلفي چون پادگان دژ، دانشجويان هوانيروز، دانشجويان دانشكده افسري، پاسدار، بسيجي، معلم، عشاير، و تكاوران نيروي دريايي نيرو تشكيل شده بودند. يعني در هر گروه از هر صنفي حضور داشت و به لحاظ كمي بين ۷۰ الي ۱۸۰ نفر را در خود جاي مي‌داد. آرايش عملياتي اين نيروها بستگي به موضع جنگي داشت. مثلا گروه‌هاي بزرگتر را در نقاط مهمتري چون پليس راه كه اهميت بيشتري داشت مستقر كرده بودم، سمت خليج ۷۰ نفر را قرار داده و شرق راه‌آهن را از روز بيستم به بعد به شهيد حجت‌الاسلام شريفي قنوتي و ۳۳ نيروي بسيجي‌اش كه از بروجرد آمده بودند سپردم؛ پنج نفر آرپي جي زن از گردان دژ هم در اختيارش گذاشتم، كه ايشان توانست ظرف پنج روز شرق راه‌آهن را با نيروهايش به تصرف درآورد.

روز هشتم كه وارد عمل شدند، جهاني و فراوان به من گفتند «نحوه كار با ۱۰۶ را به ما ياد بده، تا ما دانشجويان را آموزش دهيم.»

گفتم «چون وقت آموزش نداريم و شما خودتان هم افسر هستيد و آموزش‌هاي نظامي را ديده‌ايد، به گروه‌هاي دژ بريد و به نحوه تيراندازي‌ها توجه كنيد و ياد بگيريد؛ توجه داشته باشيد كه تنظيم و هم‌محور كردن سلاح‌هاي آر.پي.جي و ۱۰۶ كار دشواري است، و اگر اين سلاح به خوبي هم‌محور شود، گنجشك را از فاصله دو كيلومتري هدف‌گيري خواهد كرد. و من قبلا همه توپ‌هاي ۱۰۶ را هم‌محور كرده بودم.

* دانشجوياني كه از سر غيرت و هميّت تكاور شدند/ از دانشجويان عذر خواهي كردم


همه دانشجويان، آر پي جي زن، و در كار با ۱۰۶ خبره شده بودند، و آن‌چنان قوي و با صلابت مي‌جنگيدند كه براي من شگفت‌آور بود؛ كار تا جايي پيش رفت كه به ما مي‌گفتند «شما خسته‌ايد و زمان زيادي است كه با دشمن مي‌جنگيد، برويد در جوي‌هاي آب دراز بكشيد و استراحت كنيد، خيالتان راحت باشد، ما با دشمن مي‌جنگيم»؛ ۴۸ ساعت بعد من هر كجا كه به دانشجويان رسيدم از آنها عذرخواهي مي‌كردم، به آن‌ها مي‌گفتم «من در مورد شما زود قضاوت كردم»؛ اين افراد به قدري خوب مي جنگيدند كه گويي تكاور به دنيا آمده بودند.

انصافا باورش براي من سخت بود كه اين دانشجويان در مدتي كم به سطحي از توانمندي برسند كه همچون يك تكاور غيرتمند در برابر دشمن ايستادگي كنند، تانك بزنند و پارتيزاني بجنگند.

* حضور ۱۷۵ نفر از كاركنان هوانيروز در خرمشهر/ همافري كه چون تكاور مي‌جنگيد


روز نهم ۱۷۵ نفر از كاركنان فني هوانيروز به ما ملحق شدند، همگي آن‌ها افسر و درجه‌دار و كادري بودند، آن‌ها دوره‌هاي پرواز و فني را در خارج از كشور ديده بودند، اما وقتي كه وارد خرمشهر شدند انصافا خوب و همچون تكاوران مي‌جنگيدند.

شهيد «عقيلي خامنه» كه در واقع يك همافر بود در صحنه نبرد غوغا مي‌كرد، اصلا مگر مي‌شد اين بزرگوار را همافر خطاب كرد؟ به معناي واقعي كلمه به يك تكاور زبده مبدل شده بود، و كار به جايي رسيده بود كه من پيش اينها كم آورده بودم؛ و اين بود كه مقاومت ادامه پيدا كرد؛ امامهمترين مسئله‌اي كه باعث عقب‌نشيني شد تجهيزات كم و عدم پشتيباني از نيروهاي مقاومت بود.

* مقاومت هفت روزه شهيد استوار درآهكي در مقابله با تانك‌هاي عراقي


شهيد قاسم درآهكي به همراه نيروهايش (۴ نفر) به مدت هفت روز جلوي يك گردان تانك را گرفت؛ آن‌ها با پنج قبضه آر پي جي و يك قبضه تفنگ ۱۰۶ تا آنجا كه در توان داشتند تانك‌هاي رژيم متجاوز بعثي را منهدم كردند؛ اما در نهايت روز هفتم از دژ ۱۷ تا محدوده كوشك سقوط كرد، و به دست عراقي‌ها افتاد، و استوار درآهكي به همراه سه تن از سربازانش به فيض شهادت رسيدند. بعد از آزادي خرمشهر من محل استقرار اين شهدا را به مسئولان نشان دادم كه منجر به كشف پيكر سربازان تحت امر شهيد درآهكي شد، اما خود شهيد درآهكي تا سال ۱۳۹۰ مفقودالاثر بود.

* ماجراي پيدا شدن پيكر شهيد درآهكي بعد از ۳۰ سال


با توجه به اينكه از زمان حيات شهيد درآهكي با ايشان رابطه خانوادگي داشتيم، لذا طبق سال‌هاي گذشته گاه‌گاهي به خانواده شهيد درآهكي سر مي‌زدم، و دختر اين شهيد نيز مرا پدر خود خطاب مي‌كرد؛ اين دختر در هنگام شهادت پدرش هنوز متولد نشده بود و مادرش اورا سه ماهه باردار بود.

سال ۹۰ هنگامي كه به ديدار خانواده شهيد درآهكي رفته بودم، دختر شهيد به من گفت «شما (پيكر) سربازان پدرم را پيدا كرديد، اما پدرم را خير.»

به حاج آقا كعبي گفتم «شما روحاني هستيد و مهذب؛ دعايي كنيد تا من جاي قاسم را پيدا كنم»؛ همان سال به پادگان دژ رفتم. شب خوابيده بودم كه ديدم يك نفر آمده و به من مي‌گويد «بلند شو برويم درآهكي را بياوريم»؛ من به آن شخص گفتم «مرا دست نيانداز، پيكر قاسم ديگر پيدا نمي‌شود»؛ اما ايشان دستم را گرفت، و مرا به محل شهادت قاسم راهنمايي كرد. بعدا شخصي كه كنار من مشغول استراحت بود از من پرسيده بود «كسي كه در كنار تو حضور نداشت! پس تو با چه كسي صحبت مي‌كردي؟»

من پس از اين موضوع به سراغ امير ظريفي‌يگانه فرمانده وقت لشكر ۹۲ زرهي -فرمانده فعلي قرارگاه جنوب آجا- رفتم، او را در جريان قضيه قرار دادم، و گفتم «برويم پيكر شهيد درآهكي را بياوريم؛ چون من جاي او را پيدا كرده‌ام»؛ امير ظريفي ابتدا قضيه را جدي نگرفت، اما سرانجام موافقت خود را اعلام كرد، و با نشاني كه من به نيروهاي مهندسي دادم، اين نيروها توانستند بعد از شش ساعت جستجو پيكر شهيد درآهكي را پيدا كنند. در حالي كه ۳۰ سال از شهادت قاسم مي‌گذشت، پيكر او تا حدود زيادي سالم بود و از پوسيدگي مصون مانده بود.

* بوسيدن چهره پدر پس از ۳۰ سال انتظار


پيكر شهيد درآهكي را پس از ۳۰ سال در ارديبهشت ماه سال ۹۰ به دخترش رسانديم، و ديگر اين دختر از ما راضي شد. چون جسد قاسم تا حدود زيادي سالم بود دختر او توانست چهره پدرش را از نزديك ببيند و صورت پدر را ببوسد.

* افزايش محورهاي نفوذ از سوي دشمن


روز شانزدهم جنگ، عراق آتش‌بس اعلام كرد و فقط توپخانه‌اش كار مي‌كرد، اما حركت و جنبشي در نيروهاي پياده ديده نمي‌شد؛ دليلش هم اين بود كه ستون پنجم، ديگر محورهايي كه ما در آنجا نيرو نداشتيم را براي ورود به خرمشهر به دشمن پيشنهاد كرده بود، و به آنها گفته بودند كه «اگر مي‌خواهيد در مقابل ايراني‌ها پيروز شويد نبايد به‌طور مستقيم با آنها بجنگيد»؛ البته به واقع همينطور هم بود و ارتش عراق واقعا نمي‌توانست از مقابل با ما درگير شود، چون نيروهاي مردمي، بسيجي و پاسدار اگر هم نحوه استفاده از تسليحاتي چون آر.پي.جي و توپ ۱۰۶ را بلد نبودند، اما مردانه مي‌جنگيدند، و دشمن را كلافه كرده بودند؛ من به‌عنوان يك ارتشي وظيفه‌ام جنگيدن و حراست از كشور بود، اما اين عزيزان كه وظيفه‌اي نداشتند و اصلا آموزشي نديده بودند، واقعا دشمن‌ستيز و وطن‌پرست بودند.

از روز شانزدهم تا بيستم دشمن ديگر به سمت ما حمله نكرد، و بعد از آن آگاهي يافتيم كه بعثي‌ها جلساتي را تشكيل دادند تا تغييري در آرايش نظامي خود ايجاد كنند؛ آنها كه مي‌دانستند ما با كمبود نيرو مواجهيم، چهار محور درگيري را به هشت محور تقسيم كرده، و از روز بيستم به بعد با اين تغيير تاكتيك، به طرف ما حركت كردند. روز بيستم جنگ، برد با نيروهاي عراق و باخت با ما بود، آن‌ها ۱۴ گردان پياده مكانيزه تشكيل دادند، و هر چند ساعت نيروهاي خود را تعويض مي‌كردند، در حالي كه ما جايگزيني براي نيروهاي از دست رفته خود نداشتيم.

* شناسايي تك‌تيراندازهايي كه از روي بام‌ها نيروهاي مقاومت را هدف مي‌گرفتند


دشمن با راهنمايي ستون پنجم، از محورهاي جديد راهي خرمشهر شدند، ضمنا ستون پنجم از روز نهم با به‌كارگيري تك‌تيراندازها نيروهاي ما را از پشت بام‌ها هدف قرار داده، و با اين كار وحشتي را در بين نيروهاي مدافع شهر ايجاد كرده بودند؛ وضعيت به گونه‌اي بود كه وقتي بچه‌هاي ما براي شكار تانك‌ها به طرف دشمن حمله‌ور مي شدند، به ناگاه از پشت سر مورد اصابت گلوله قرار مي‌گرفتند و من از اين بابت خيلي ناراحت بودم؛ لذا به سرگرد جليلي فرمانده دژبان آجا خرمشهر، گفتم «شما امروز به جاي حمله و شكار تانك، با تعدادي از نيروها روي بام‌ها و درختان كمين كنيد، ببينيد تك‌تيراندازهاي ستون پنجم كجا هستند، و اگر آنها را شناسايي كرديد، دستگيرشان نكنيد، فقط به سرعت با تير بزنيدشان»؛ ايشان با چند نفر از نيروها براي شناسايي وارد شهر شدند، و توانستند چهار نفر از تك‌تيراندازهاي دشمن را شناسايي كرده، و آنان را به درك واصل كنند و ديگر اين مسئله كه بر روحيه افراد ما تاثير بدي گذاشته بود، تمام شد.

* مقاومت ۱۷ ساعته پليس راهنمايي و رانندگي خرمشهر در مقابل يك گردان زرهي


جناب سروان بهمني رئيس پليس راهنمايي و رانندگي خرمشهر بود كه در سه راهي نرسيده به ميدان خرمشهر با اندك نيروهاي تحت امرش مستقر بود؛ وي در جريان مقاومت خرمشهر به من پيغام داد كه ۱۰ نفر نيرو دارد و نمي‌خواهد در برابر تانك‌هاي دشمن عقب‌نشيني كند؛ لذا از من خواست تا سلاح مورد نياز را در اختيارش قرار دهم، من بلافاصله با دريافت اين پيغام چند قبضه آرپي جي را به همراه ۴ نفر آرپي جي زن در اختيارش گذاشتم، اين عزيزان با اين نيروي محدودي كه داشتند توانستند ۱۷ ساعت در مقابل يك واحد زرهي عراق جانانه مقاومت كنند، و به غير از دو نفر همگي به درجه رفيع شهادت نائل شدند.

* نقش مهم تكاوران نيروي دريايي در استقامت ۳۴ روزه


۴۰۰ نفر از تكاوران نيروي دريايي از روز دوم مقاومت وارد منطقه شدند، اما آنها در قسمت جنوب خرمشهر مشغول دفاع بودند و اگر كمك آنها نبود عراق به راحتي از سمت جنوب ما را دور مي‌زد؛ لذا حضور و دفاع جانانه‌شان در آن برهه كمك قابل ملاحظه‌اي براي نيروهاي مقاومت بود.

من هم بين گروه‌ها با رابطيني كه ايجاد كرده بوديم مي‌دويدم، و راجع به وضعيت پيشروي، دفاع و يا عقب‌نشيني‌ها اطلاع كسب مي‌كردم.

* نوجوان ۱۳ ساله‌اي كه كار اطلاعاتي مي‌كرد


بهنام محمدي نوجوان ۱۳ ساله زبر و زرنگي بود كه به او تعليمات لازم را جهت كسب اطلاعات از دشمن داده بودم، و به‌عنوان اطلاعات‌چي در خدمتم بود. يك روز به بهنام گفتم «برو پيش عراقي‌ها و بگو صدام كِي به خرمشهر مي‌آيد؟ مادرم يك گوسفند نذر كرده كه هر وقت صدام آمد زير پايش قرباني كند؛ آنوقت آن‌ها ديگر با تو كاري نخواهند داشت. بعد به آنها بگو كه تعداد زيادي تانك از فلان مسير در حال حركتند و دارند به سمت شما مي‌آيند»؛ مي‌خواستم با استفاده از اين ترفند جلوي پيشروي دشمن گرفته شود، تا نيروي كمكي برسد؛ كه البته جلوي پيشروي دشمن گرفته شد، اما نيروي كمكي هيچ وقت نرسيد.

* آخرين روزهاي مقاومت


روز بيستم جنگ، عراقي‌ها ما را از هر طرف محاصره كردند و با كمبود مهمات مواجه بوديم. مهمات دير و به ميزان اندكي به دست‌مان مي‌رسيد؛ بچه‌ها تانك‌ها را مي‌زدند و بعثي‌ها مي‌ترسيدند و فكر مي‌كردند ما خيلي مجهزيم؛ در صورتي كه ما مهمات كافي نداشتيم.

درود به شرف مردم كه علي‌رغم نداشتن هيچ وظيفه‌اي در اين جنگ، ما را ياري كردند. اگر كمك مردم نبود واقعا وضعيت خيلي بغرنج مي‌شد. من به ياد دارم كه خانم‌هايي بودند كه در پانسمان كردن مجروحين تلاش‌هاي زيادي داشتند و برخي ديگر از آنها تفنگ به دست گرفته و به مسجد جامع آمده بودند. مدافعان شهر در طول روز بدون استراحت مي‌جنگيدند و چندين شب نخوابيده‌ بودند؛ لذا برخي از اين خانم‌ها مي‌آمدند و جاي آنها نگهباني مي‌دادند. اين كار باعث مي‌شد مدافعان براي مدت كمي استراحت كنند، تا براي نبرد فردا آماده باشند.

خود ما كه از روز ۱۵ شهريور نخوابيده بوديم، و پوتين از پاي‌مان بيرون نيامده بود مگر براي نماز؛ حتي برخي اوقات نماز را در حال راه رفتن مي‌خوانديم؛ گاهي اوقات هم از بي خوابي نقش زمين مي‌شديم. من خودم بارها بر اثر بي خوابي به زمين خوردم و از پيشاني‌ام خون جاري شد.

به ياد دارم كه روز نوزدهم جنگ، چهار فرد مسن شامل دو زن و دو مرد آمدند و گفتند «ما فرمانده را مي‌خواهيم»؛ گفتم «بفرماييد! من فرمانده هستم، كارتان چيست»؛ گفتند «ما براي كمك آمده‌ايم» من كه به دليل شرايط خاص جنگ، ناراحت بودم گفتم «پدر جان وضعيت را نمي‌بيني؟ آخر چه كمكي در اين وضعيت مي‌خواهي بكني؟ بهترين كمك شما اين است كه منطقه را ترك كني و بروي تا مجروح و زخمي نشوي»؛ گفت «چرا ناراحت شدي؟ من آمده‌ام جلوي شما راه بروم تا تير به من بخورد و تو زنده بماني و نگذاري شهر سقوط كند»؛ آن پيرمرد با ۸۰ سال سن به من مي‌گفت كه مي‌خواهد پيشمرگ فرماندهان باشد. واقعا مردم با غيرتي داريم.

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد