حاشيههاي حضور رهبر انقلاب در منزل سردار شهيد همداني + تصاوير
سردار سرتيپ پاسدار حسين همداني از فرماندهان دوران دفاع مقدس و مستشاران ارشد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و مدافعان حرم در طول سالهاي گذشته كه نقش تعيين كنندهاي در حفظ و حراست حرم حضرت زينب(س) و كمك و تقويت جبهه مقاومت اسلامي در جنگ تروريستي سوريه داشت ، عصر روز پنجشنبه شانزدهم مهرماه در حين انجام ماموريتهاي مستشاري در حومه شهر حلب به دست تروريستهاي داعشي به شهادت رسيد.
به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا) حضرت آيتالله خامنهاي رهبر انقلاب اسلامي در بخشي در پيام تسليتي كه به مناسب شهادت سردار همداني منتشر كردند، آوردهاند: صف استوار آرزومندان اين موهبت و كمربستگان راه جهاد و شهادت در ايران اسلامي و در سپاه و همهي نيروهاي مسلّح جمهوري اسلامي، صفّي بلند و بنياني مرصوص است: و منهم من ينتظر و ما بدّلوا تبديلا. رحمت خدا بر شهيد همداني و بر همهي مجاهدان راه حق.
ايشان با حضور در منزل شهيد همداني با خانواده آن مرحوم ابراز همدردي داشتند كه كه khamenei.ir فضاي آن ديدار را به شرح زير توصيف كرده است:
ديدار قرار است بعد از اذان مغرب باشد، چيزي حول و حوش هفت و هشت شب. درست روبهروي منزل شهيد همداني مسجد بزرگي است كه شلوغياش در اين شبهاي محرم ميتواند كار را براي ديدار سخت كند. كافي است چند نفر از بچههاي زبل هيئت مسجد بو ببرند كه آقا قرار است بيايند اينجا تا كار بهكلي از روند خودش خارج شود. به همين خاطر بچههاي دفتر سعي ميكنند خيلي دور و بر خانه و مسجد روبهروي آن آفتابي نشوند. بعضيها حتي نماز مغرب را هم ميروند چند محله آنطرفتر ميخوانند. با همهي اينها چند جوان و نوجوان كه انگار بوهايي بردهاند يكجور خاصي به رفتوآمدها نگاه ميكنند و چيزهايي درِ گوش هم پچپچ ميكنند!
اما وقتي وارد خانه ميشويم تازه ميفهميم كه مسأله فقط آن چند نوجوان زبل و كنجكاو بيرون نبوده است! با يك حساب سرانگشتي نزديك پنجاه شصت نفر در خانه هستند! معلوم است كه در اين فاصله هر كس توانسته به يكي از اقوام خبر داده و او هم خود را رسانده است. يكي از مجريان شبكهي خبر هم بين اين افراد است. اصرار دارد كه خبر نداشته و آمده به فاميلشان سر بزند. نسبتش را كه ميپرسم ميگويد خانمش، دخترخالهي همسر شهيد است! جمعيت آنقدر هستند كه توي پذيرايي جا نشدهاند؛ رفتهاند داخل اتاقها و سرك ميكشند تا از فضاي باز درها داخل پذيرايي را ببينند.
خلاصه جمعيت كمي سامان ميگيرند و آقا وارد ميشوند. آقا مينشينند. خانه شلوغ است. سر و صداي بچههاي كوچك بلند است. آقا از جمعيت ميخواهند كه صلوات و فاتحهاي بخوانند. خود آقا مفصل اين كار را انجام ميدهند و بعدش به جمعيت ميگويند كه جلو بيايند تا افرادي كه داخل اتاقها هستند هم در پذيرايي جا بشوند! ما رو باش... نگران زيادي جمعيت بوديم!
جمعيت جابهجا ميشوند و دوباره همهمه ميشود. آقا از جمعيت صلوات ميگيرند.
«خدا درجات شهيد همداني را عالي كند، با پيغمبر صلياللهعليهوآله با سيد الشهداء عليهالسلام محشورشان كند، با رفقاي شهيدش كه قبل از او رفتند محشورش كند...»
آقا با دعا براي شهيد همداني شروع ميكنند و بعد، از التماس دعاهاي امثال شهيد همداني براي اينكه شهادت نصيبشان شود ميگويند و يكدفعه چيزي ميگويند كه انتظارش را نداريم:
«البته من دعا نميكنم!»
و بعد اضافه ميكنند:
«به اين معني كه ميگويم انشاءالله بعد از بيست سال، سي سال ديگر شهيد شويد، ميگويم ما با شما هنوز خيلي كار داريم. اما خب ميروند در ميدانهاي خطر و به آرزويشان ميرسند كه بزرگترين سعادت است براي اينها.»
آقا گريزي ميزنند به روزهاي قبول قطعنامهي ۵۹۸:
«آن روزي كه در سال ۶۷ قطعنامه را اعلام كرديم –بنده خودم بهعنوان رئيسجمهور اعلام كردم- خب گرم بوديم! امام دستور داده بود و اعلاميه داده بود و ما جلسه گرفته بوديم، آدم وقتي گرم است درست متوجه نميشود، يك روزي كه گذشت من يكدفعه ملتفت شدم كه قضيه چيست؟ احساسي كه من آن روز داشتم دقيقاً همين احساس بود كه يك جادهي وسيعي بود، يك درِ بزرگي به روي همه باز بود كه افراد با ميل خود ميرفتند و از اين در وارد ميشدند؛ اين در بسته شد؛ بقيه ماندند پشت اين در... تا چند روز يك غمي بر من مستولي شد... البته خيلي طول نكشيد چون عراق مجدداً بعد از قطعنامه حمله كرد و آمد يك جاهايي را گرفت و اين راه دوباره باز شد؛ من هم تهران نماندم و به آنجا رفتم؛ تا بهتدريج تمام شد و بچهها عمليات كردند و دشمن را عقب راندند و باز به همين حالت برگشت. بعد از آن تصور نميشد كه اين در شهادت مفتوح بماند براي بندگان... اما عدهاي از بندگان خالص خدا در اين مدت به شهادت رسيدند. واقعاً حيف است امثال همداني، كاظمي، صياد... به غير از شهادت از دنيا بروند و مثل مردم عادي بميرند... انشاءالله همهي كساني كه آرزوي اين وضعيت را دارند خدا به آنها اين قابليت را بدهد كه به اين فوز برسند...»
آقا همسر شهيد را خطاب قرار ميدهند و از صبر و شكرگزاري او تجليل ميكنند و از سهيم بودن همسر در اجر مجاهدتهاي شهيد ميگويند و اينكه البته بايد اين اجر را حفظ كرد؛ از اينكه اين يك موهبت الهي است و انسان خودش بايد موهبت الهي را حفظ كند.
همسر شهيد تأييد ميكند و آقا ميگويند: «اگر شكر بازماندگان نميبود اين عنوان شهادت اينقدر در جامعهي ما رونق و جلا نداشت. اين صبرهاست كه به شهادت درخشندگي ميدهد و آن را بهصورت يك آرزو در جامعه درميآورد.»
پسر بزرگ شهيد كه وهب نام دارد، شروع ميكند به معرفي خانواده. شهيد دو پسر دارد و دو دختر. نوهها معرفي ميشوند و كوچكترينشان را -كه دختر چهارماههاي به نام هانيه است و دختر مهدي، پسر كوچكتر شهيد است- ميآورند تا آقا در گوشش اذان و اقامه بگويند.
موقع اذان و اقامه گفتنِ آقا، گويي هانيه در آغوش پدربزرگ جا خوش كرده! با محاسن آقا بازي ميكند و حتي آنها را ميكشد، دست روي لبهاي آقا ميكشد؛ آقا هم با لبخند مشغول اذان و اقامه خواندن هستند؛ تمام كه ميشود با خنده ميگويند: «هر كار دلت خواست با ما كردي!»
جمعيت ميخندند. مهدي -پدر هانيه- ميگويد: «بابا خيلي اين بچه را دوست داشت». آقا ميگويند: «خدا انشاءالله چند برابرشان كند.»
آقا از سن شهيد همداني ميپرسند. ۶۵ ساله بوده است. همسر شهيد به ديدار چند روز قبل از شهادت سردار همداني با آقا اشاره ميكند، ميگويد: «حقش همين بود. من به بچهها گفتم. خدا رو شكر ميكنيم كه به آرزويش رسيد.»
آقا ميگويند: «اخلاص ايشان كار خودش را كرد. خدا اينجوريست، جواب اخلاص را زود ميدهد. اين تشييعي كه اينجا شد، تشييعي كه در همدان شد، اين جواب اخلاص بود؛ خدا جواب اخلاص را در همين دنيا ميدهد، اين تازه در اين دنيا بود. هيچ اطلاعيه و سفارشي نميتواند اين جمعيت را جمع كند. اين مغناطيس كه دلها را ميكشد ناشي از اخلاص اين مرد بود، اينها اسوهاند براي همه؛ نمونهاند؛ خب مردم هم قدرشناسي كردند، الحمدلله...»
آقا از احوال دخترهاي شهيد هم جويا ميشوند. بعد استكان چاي را برميدارند و مشغول ميشوند. در همين حين از شغل پسرها ميپرسند. يكي كارمند بانك است و يكي پاسدار. آقا از برادرها و خواهرهاي شهيد ميپرسند. برادر شهيد كه سه سال از او كوچكتر است در مجلس حضور دارد. شهيد دو خواهر دارد كه يكي از آنها بهخاطر بيماري در مجلس نيست. پسر او از آقا چفيهشان را تبركي ميخواهد براي مادرش. آقا ميگويند: «چه پسر عاقل زرنگي»! دوباره جمعيت ميخندند.
پسر شهيد خاطرهاي از آخرين ديدار با پدر تعريف ميكند. از اينكه قبل از رفتن، مادر با همهي بچهها تماس ميگيرد كه پدر ميگويد بياييد ببينمتان -پدر تازه چند روز بوده كه آمده بوده و دوباره قصد رفتن داشته- ديروقت بوده و راه هم كمي دور. اما مادر دوباره زنگ ميزند كه پدر اصرار دارد حتماً بياييد. بعد هم گفته بود كه اگر شهيد شدم حتماً در همدان دفنم كنيد.
آقا ميگويند: «هر جاي ديگر هم دفن ميشد همينطور بود اما اين نعمت و فرصتي بود كه خدا به مردم همدان داد تا احساسات شهادتطلبانه و انقلابيشان را بروز دهند.»
پسر ديگر شهيد خاطرهاي تعريف ميكند از محل دفن شهيد؛ از اينكه پدر هميشه ميگفت اين بخش از گلزار شهداي همدان را خيلي دوست دارد. جايي كنار شهيد حسن ترك؛ يك جاي ساده و بدون تشريفات؛ مخلصانه.
آقا ميگويند: «اينها الطاف خاص الهي است كه شامل حال بعضيها ميشود؛ بعضي هم نه. بعضيهايشان هم رفتند جنگ، چند سال هم در جنگ بودند، بعضيها حتي مجروح هم شدند و خب اين نعمت بزرگي بود كه خدا به اينها داد، اما نتوانستند نگه دارند و در برخورد با حوادث گوناگون زندگي از دست دادند.»
يكي از پسرها به وصيتنامهي شهيد اشاره ميكند كه نوشته است خودتان را بدهكار انقلاب بدانيد. آقا تأييد ميكنند و ميگويند: «انقلاب ماها را زنده كرد؛ برويد خاطرات جوانهاي اواخر انقلاب را بخوانيد؛ امثال فريدون هويدا؛ سفير بود در پاريس؛ يا فرد ديگري كه قوم و خويش فلانكس بود رفته بود لندن سفير شده بود؛ جاهاي مهم دست اينها بود؛ خاطرات اينها را بخوانيد؛ اينها چند صباح بعد ميآمدند ايران و ميشدند وزير و نخستوزير و حاكم بر سرنوشت مردم ميشدند؛ اينها نه اينكه فقط بيدين بودند، خب گذشتگان اينها هم خيليها بيدين بودند؛ اما بالاخره به يكسري چيزها اعتقاد داشتند؛ به سنتهاي ايراني، به خط فارسي و اينجور چيزها، به برخي امور ظاهري مذهبي مثل عزاداري؛ بالاخره قبول داشتند؛ اما اينها به هيچچيز معتقد نبودند. يكسري آدم هرهري مذهب محض! ايران با اين عظمت و ملت به اين بزرگي، ميافتاد دست اينها. اگر انقلاب نشده بود، اينگونه ميشد. خدا اينها را تبديل كرد به كسي مثل امام خميني. حالا اين انقلاب منت ندارد سر ما؟ اگر همهي ملت ايران تا آخر عمرشان خدا را شكر كنند كه گرفتار آنها نشدند و وضع عوض شد جا دارد؛ هر چه دربارهاش فداكاري كنند جا دارد.»
پسر دوباره به وصيتنامهي پدر اشاره ميكند كه خدا را شكر كرده كه در عصر خميني زيسته است. آقا هم ادامهي كلامش را با تأييد ميگيرند و ميگويند: «واقعاً همين است. ماها اگر شرح حال امام خميني را در تاريخ ميخوانديم، نصفش را باور نميكرديم؛ از بس عظمت در زندگي و رفتار امام هست، اگر خودمان نديده بوديم و بنا بود در تاريخ بخوانيم نصفش را باور نميكرديم. من همين را يك وقتي به امام گفتم؛ گفتم "آقا اگر ما در تاريخ شرح حال كسي مثل شما را ميخوانديم همينطور حسرت ميخورديم كه چرا ما آدمهاي اينجوري را نديديم؛ حالا خدا به ما اين نعمت را داده داريم شما را از نزديك ميبينيمتان." اين واقعاً نعمت بزرگي است براي ما. آدمهاي بزرگي كه در تاريخ بودند آدم دلش ميخواست اينها را ميديد مثلاً علامه حلي، شيخ بهايي... امام از همهي اينها بالاتر بود با آن كارهايي كه كرده بود. اگر امام ۲۰۰ سال قبل بود و آدم فقط شرح حالش را ميخواند، پيش خود ميگفت اي كاش اين آدم را ميديدم. گفتم "حالا خداوند اين نعمت را به ما داده، داريم شما را از نزديك ميبينيم، دستتان را ميبوسيم، از شما ميشنويم، با شما حرف ميزنيم." واقعاً نعمت بزرگي است كه خداي متعال به مردم ايران داد.»
آقا به رسم همهي ديدارهايي كه با خانوادهي شهدا دارند، در صفحهي اول قرآني يادگاري مينويسند و به همسر شهيد ميدهند. پسر شهيد، قرآن ديگري ميآورد و به آقا ميدهد تا در آن هم چيزي بنويسند. اين قرآن را سيد حسن نصرالله ۳ سال قبل به دختر كوچك شهيد هديه داده بوده و حالا آقا هم زير متن سيد حسن مينويسند: «رحمت و فضل الهي بر شما و بر سيد عزيز نصرالله و بر شهيد همداني».
يك قاب عكس از شهيد همداني را هم ميآورند تا آقا روي آن براي دختر بزرگ شهيد يادگاري بنويسند. عكس را در حسينيهاي و هنگام عزاداري گرفتهاند. آقا با ماژيك سفيد روي پسزمينهي مشكي عكس مينويسند: «رحمت و رضوان الهي بر شهيد عزيز».
آقا ميخواهند بروند. پسر كوچكتر شهيد از آقا ميخواهند كه تحفهاي به او بدهد. آقا انگشتري ميدهند. پسر شهيد خواهش ميكند كه خود آقا انگشتر را درون انگشتش بيندازد. مادر خانواده حتي اينجا هم حواسش هست كه حق مادري را ادا كند. سريع ميگويد: «پس آقا به پسر بزرگ و دامادمان هم لطف كنيد». آقا با تبسم ميگويند: «بله ديگر، وقتي ميگويد پسر كوچك، پسر بزرگ هم توش هست!»
همهمه شده است. يكي از آقا ميخواهد كه براي جمعيت دعا كنند و آقا هم دعا ميكنند. آقا ميگويند «يا مولاي» و از جا بلند ميشوند. طي كردن فاصلهي چندمتري تا درِ خروج چند دقيقهاي طول ميكشد. مردها خودشان را ميرسانند و دست يا عباي آقا را ميبوسند.
بيرون از خانه، كنجكاوي آن بچههاي زبل كار خودش را كرده است و جمعيتي جمع شدهاند؛ همه سياهپوش. بچه هيئتيهاي پرشور صلوات ميفرستند.
شب پنجم محرم است؛ شب عبدالله بن الحسن عليهالسلام.
- یکشنبه ۰۳ آبان ۹۴ | ۲۰:۴۰
- ۳۱۵ بازديد
- ۰ نظر